صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

بهار می شود...

 بهار 

یکی دو روز دیگر از پگاه
 چو چشم باز می کنی
 زمانه زیر و رو 
 زمینه شکاف می خورد
 به دشت سبزه می زند
 هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
 به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
 بلور برف آب می شود
 دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
 ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
 فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
 غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
 ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار ... آه
چه یادها
 چه حرفهای ناتمام
 دل پر آرزو
 چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
 امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود

Eternal...

Pain... 

it's all i felt in all the moments of my life, though my life began when i felt love... 

but love... 

nobody knows, nobody even me, just god knows, but, god; do you know really??!

i dont know from when it began, i dont mean love, i mean the pain... 

my god, when was that? that inauspicious moment, is that 1 yr ago? 2 yrs? 5yrs? 10 yrs? or my birthday??.... 

it's sth with no beginning... 

آغاز...

چندان که گفتم غم با طبیبان

     

درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست بادیست

     

گو شرم بادش از عندلیبان

یا رب امان ده تا بازبیند

     

چشم محبان روی حبیبان

درج محبت بر مهر خود نیست

     

یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان جودت

     

تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی

     

گر می‌شنیدی پند ادیبان

 


به نام یگانه ی تنها که هرچه دارم و ندارم از اوست...