گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گرر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب ققسمت گله ناانصافی است طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست | سخنشناس نهای جانمن خطا اینجاست | |
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید | تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست | |
در اندرون من خسته دل ندانم کیست | که من خموشم و او در فغان و در غوغاست | |
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب | بنال هان که از این پرده کار ما به نواست | |
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود | رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست | |
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من | خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست | |
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم | گرم به باده بشویید حق به دست شماست | |
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند | که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست | |
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب | که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست | |
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند | فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست |