صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

My pains..

 

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 

رمیده...

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا 


به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستة من

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند



از این مردم, که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من, ای دل دیوانة من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا, بس کن این دیوانگی ها

Where's my...

 

الا ای آهوی وحشی کجایی 

مرا با توست چندین آشنایی 

 

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس 

 

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم 

 

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش 

 

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان 

 

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید 

 

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست 

 

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی 

 

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز 

 

به یاد رفتگان و دوستداران 

موافق گرد با ابر بهاران 

 

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی 

 

چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش 

 

نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را 

 

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند 

 

بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید 

 

که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است 

 

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید 

 

مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است