صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

رمیده...

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا 


به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خستة من

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند



از این مردم, که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من, ای دل دیوانة من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا, بس کن این دیوانگی ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد