صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

صفحات تنهایی من

چندان که گفتم غم با طبیبان/درمان نکردندند مسکین غریبان

بهار می شود...

 بهار 

یکی دو روز دیگر از پگاه
 چو چشم باز می کنی
 زمانه زیر و رو 
 زمینه شکاف می خورد
 به دشت سبزه می زند
 هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
 به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
 بلور برف آب می شود
 دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود
نسیم هرزه پو
 ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
 فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
 غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
 ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار ... آه
چه یادها
 چه حرفهای ناتمام
 دل پر آرزو
 چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
 امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ

چه خوب که باز می‌نویسی.
در این نبودن‌های محض، بودنت مستدام.

بیگانه شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ

دوست عزیز سپاس اما کاش گذاشتن نامت سبب آشنایی رو فراهم میکرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد